سلام اين روزها روزهاي اسباب كشي هستش و خوش به حال پرهام جونه كه هر چي دلش مي خواد شيطوني مي كنه و كسي كاري به كارش نداره وشبها دير مي خوابه وصبح هم دير پا مي شه و ماماني هم كه فعلا مدرسه نداره كاري نداره كه گل پسر چقدر مي خوابه. اما مطلب با مزه اي كه باعث شد در اوج كارم بيام بنويسمش كه يادم نره اين بود: امروز صبح كه پرهام از خواب بيدار شد بدو اومد توي هال و گفت ماماني شما كي به دنيا اومديد من با تعجب نگاش كردم و گفتم: چطور مگه مامان گفت اخه من متوجه نشدم كي به دنيا اومدي من كه هم خنده ام گرفته بود و هم تعجب كرده بودم گفتم: خوب حالا شما كي به دنيا اومديد؟ پرهام گفت :الان به دنيا اومدم اومدم پيش شما. من هم گرفتمش...